کشف عشق در دل مخروبه ها
از ابتدای اوضاع نابسامان آب و هوا در شهرستان حضور نداشتم..ده روزی طول کشید تا راه ها باز شود و بتوانم به شهرمان برگردم…
امروز بالاخره توفیق پیدا کردم و با چند نفر از دوستان بسیجی و حوزوی دغدغه مند خود هماهنگ کردم که به یکی از مناطق سیل زده برویم و درخدمت خانواده های سیل زده باشیم…
من زمانی برگشته بودم که خبری از سیل و آبگرفتگی نبود..وحالا صحنه هایی میدیدم که برایم عجیب بود و گاهی درد آور …
خانه هایی بود که حیاط هایشان مثل دریاچه پر از آب بود..و مردان خانواده و برادران بسیجی دانشجو وحوزوی، برخی با سطل و برخی با پمپ مشغول تخلیه آب بودند…
خانه هایی بود که سقفش فرو ریخته بود..و تبدیل شده بود به مخروبه…
خانه هایی که صاحبانش جلوی در بی قرار و غمزده ایستاده بودند و هیچ کاری از دستشان برنمی آمد..و خیلی ها جایی را نداشتند که بروند…
خانه هایی بود که به شدت در گل و لای فرو رفته بود..وافراد سعی داشتند دوباره اوضاع را به روز اول برگردانند…
اجتماع چشم گیر مردم را جلوی مسجد محل برای وصول تکه ای موکت برای خانه هایشان دیدم…
دیدم پیرزن هایی را که جلوی درب خانه هایشان نشسته و مغموم دستشان را زیر چانه زده بودند و به رفت وآمدها مینگریستند…
این که خانه های مخروبه و متروک و چهره های پر از غم و آشفته ی مردم را میدیدم برایم دردآور بود..اما دیدن نیروهای بسیج و حوزویان که با جان و دل درحال خدمت بودند حس خوبی را به قلبم سرازیر میکرد…
اما اشتباه نکنید…
نمیخواهم شعار بدهم..نمیخواهم از دستاوردها و نقش پررنگ حوزه و بسیج و سپاه و همدلی مردم در بهبود اوضاع بگویم!
در ابتدای کار که فقط در محله درحال بررسی بودیم که بفهمیم کدام خانه برای کمک اولویت دارد با خانم جوان ترکمنی آشنا شدیم…گویا دوستانم یکی دوروز قبل اورا دیده بودند که نمیتوانسته وارد خانه شود و حالا جویای احوالش شدند…
برخلاف بقیه غمگین و افسرده به نظر نمی آمد..بلکه خندان و شاد هم بود!!
دعوتمان کرد که داخل منزل برویم وخودمان ببینیم…
هم صحبتی با او به شدت برایم جالب و لذت بخش بود…
همه چیز از آنجا شروع شد که دربین حرفهایمان گفت به آنها که همسرانشان ایرانی باشند برای جبران خسارات کمک میکنند..و کاشف به عمل آمد که خودش ایرانی و همسر ایشان افغانی و اهل سنت است!
داستان زندگی اش انگار نیروی عشق را به رخ من و دوستانم کشید!!!
25سال بیشتر نداشت..13سالگی ازدواج کرده بود…
طبق عرف و فرهنگ افغان ها درهمین مدت کوتاه صاحب 5فرزند شده بود..
و جالب است که برایتان بگویم خانمی که در هیبت یک زن ترکمن جلوی ما نشسته بود..فارس بود! زنی از دیار تربت جام و مشهدی!
میگفت به خاطر همرنگ جماعت شدن لباس ترکمنی میپوشم و حتی ترکمنی حرف میزنم!!
میگفت درخانه مان عیسی به دین خود موسی به دین خود است..و همسرش به هیچ وجه درمسائل دینی اورا محدود نکرده و کاملا مختار مثل شیعیان اعمال عبادی اش را انجام میدهد…
این را یادم رفت که بگویم بچه ی ششم هم در راه بود!
نشاط عجیبی در صورت و لحن و صدایش حس میشد..پر از انگیزه بود…
من حتی از دیدن اوضاع زندگی مردم انجا غم زیادی دلم را احاطه کرده بود..اما او که خودش سیل زده بود و خانه اش نشست کرده و تمام زندگی اش به باد رفته بود اصلا اثری از غم نه در ظاهر نه در بطن حالات و حرفهایش مشاهده نمیشد…
درنهایت یکی از دوستانم دلش طاقت نیاورد..یعنی شنیدن داستان زندگی او..و چیزهایی که درحال حاضر میدید برایش هضم شدنی نبود…
پس باکلی مقدمه و رو دروایستی از او پرسید: چرا با یک افغانی ازدواج کردی..آن هم با موقعیتی که در ایران دارند با وضع مالی نه چندان خوب و با فرهنگ متفاوتشان نسبت به ما؟
دروغ چرا؟این سوال همه ی ما بود اما اجازه پرسیدنش را به خودمان نمیدادیم!
صورت مریم خانوم ما و لبخند عمیقی که بلافاصله رو صورتش نشست از ذهنم پاک نمیشود..انگار برا لحظه ای لپ هایش هم گل انداخت!
یکی از دوستانم با شوخی و مزاح گفت خب ازاین احوالات که میبینیم معلوم است که عاشق شده!
لبخند مریم عمیق تر شدو سری تکان داد که بله همین است که میگویید!
و من جواب تمام چراهای ذهنم را گرفتم!!!
اگر عشق نباشد مگر زنی میتواند همه ی امکانات خوب خانه ی پدری اش را رها کند و پا به خانه ای بگذارد در یک شهر تبعیدی و آن هم در پایین ترین نقطه ی شهر و با کمترین امکانات؟
اگر عشق نباشد مگر میشود زنی به سختی اموراتش را بگذراند ولی بازهم شاد باشد؟؟
اگر عشق نباشد مگر میشود زنی12سال برای اطرافیانش فیلم بازی کندو بگوید هویتش چیز دیگریست تا خود و همسرش درآن محله بدون تنش زندگی کنند؟؟
اگر عشق نباشد مگر میشود زنی زندگی اش هرچند ساده و بی امکانات از دست برود بازهم با امید بگوید حل میشود همسرم دوباره همه چیز را درست میکند!
اینها اگر نیروی عشق نیست پس چیست؟؟
نمیخواهم کلیشه ای حرف بزنم..اما به شدت تحت تاثیر بزرگی روح این زن قرار گرفتم..و بعد از دو دوتا چهارتای ساده باخود گفتم وقتی یک عشق زمین با ادم چنین میکند.. اگر (حب الله) را کمی، فقط کمی ،مثل این خانم در دل داشته باشم دیگر نه از کموکسر زندگی شکایت میکنم..نه از نامهربانی اطرافیان..نه از ظلمی که در حقم میشود..نه از گرانی و بی پولی..نه از بلایا و مریضی هایی که به من عارض میشود ونه……
هرچه که بشود دلم گرم به معشوقه ام خواهد بود..هرچه که بشود میگویم او هست..او درست میکند..او حمایتم میکند..او قدرم را میداند..او باورم دارد….. “او دوستم دارد” ….
انگار باید به عشق خدا بیشتر تکیه کنم..مگر چه میشود من هم کمی برای عشقم فداکاری کنم و بیشتر مداراو سازگاری داشته باشم و کمتر غر بزنم و سعی کنم سختی های زندگی را باهمراهی او تحمل کنم؟!
#به_قلم_خودم