زندگی به سبک خدا

  • خانه 
  • آقا را از هرطرف بخوانی آقاست... 

کشف عشق در دل مخروبه ها

09 فروردین 1398 توسط مبينا درويش

از ابتدای اوضاع نابسامان آب و هوا در شهرستان حضور نداشتم..ده روزی طول کشید تا راه ها باز شود و بتوانم به شهرمان برگردم…

امروز بالاخره توفیق پیدا کردم و با چند نفر از دوستان بسیجی و حوزوی دغدغه مند خود هماهنگ کردم که به یکی از مناطق سیل زده برویم و درخدمت خانواده های سیل زده باشیم…

من زمانی برگشته بودم که خبری از سیل و آبگرفتگی نبود..وحالا صحنه هایی میدیدم که برایم عجیب بود و گاهی درد آور …

خانه هایی بود که حیاط هایشان مثل دریاچه پر از آب بود..و مردان خانواده و برادران بسیجی دانشجو وحوزوی، برخی با سطل و برخی با پمپ مشغول تخلیه آب بودند…

خانه هایی بود که سقفش فرو ریخته بود..و تبدیل شده بود به مخروبه…
خانه هایی که صاحبانش جلوی در بی قرار و غمزده ایستاده بودند و هیچ کاری از دستشان برنمی آمد..و خیلی ها جایی را نداشتند که بروند…

خانه هایی بود که به شدت در گل و لای فرو رفته بود..وافراد سعی داشتند دوباره اوضاع را به روز اول برگردانند…

اجتماع چشم گیر مردم را جلوی مسجد محل برای وصول تکه ای موکت برای خانه هایشان دیدم…

دیدم پیرزن هایی را که جلوی درب خانه هایشان نشسته و مغموم دستشان را زیر چانه زده بودند و به رفت وآمدها مینگریستند…

این که خانه های مخروبه و متروک و چهره های پر از غم و آشفته ی مردم را میدیدم برایم دردآور بود..اما دیدن نیروهای بسیج و حوزویان که با جان و دل درحال خدمت بودند حس خوبی را به قلبم سرازیر میکرد…

اما اشتباه نکنید…
نمیخواهم شعار بدهم..نمیخواهم از دستاوردها و نقش پررنگ حوزه و بسیج و سپاه و همدلی مردم در بهبود اوضاع بگویم!

در ابتدای کار که فقط در محله درحال بررسی بودیم که بفهمیم کدام خانه برای کمک اولویت دارد با خانم جوان ترکمنی آشنا شدیم…گویا دوستانم یکی دوروز قبل اورا دیده بودند که نمیتوانسته وارد خانه شود و حالا جویای احوالش شدند…
برخلاف بقیه غمگین و افسرده به نظر نمی آمد..بلکه خندان و شاد هم بود!!
دعوتمان کرد که داخل منزل برویم وخودمان ببینیم…

هم صحبتی با او به شدت برایم جالب و لذت بخش بود…

همه چیز از آنجا شروع شد که دربین حرفهایمان گفت به آنها که همسرانشان ایرانی باشند برای جبران خسارات کمک میکنند..و کاشف به عمل آمد که خودش ایرانی و همسر ایشان افغانی و اهل سنت است!

داستان زندگی اش انگار نیروی عشق را به رخ من و دوستانم کشید!!!

25سال بیشتر نداشت..13سالگی ازدواج کرده بود…
طبق عرف و فرهنگ افغان ها درهمین مدت کوتاه صاحب 5فرزند شده بود..

و جالب است که برایتان بگویم خانمی که در هیبت یک زن ترکمن جلوی ما نشسته بود..فارس بود! زنی از دیار تربت جام و مشهدی!

میگفت به خاطر همرنگ جماعت شدن لباس ترکمنی میپوشم و حتی ترکمنی حرف میزنم!!
میگفت درخانه مان عیسی به دین خود موسی به دین خود است..و همسرش به هیچ وجه درمسائل دینی اورا محدود نکرده و کاملا مختار مثل شیعیان اعمال عبادی اش را انجام میدهد…

این را یادم رفت که بگویم بچه ی ششم هم در راه بود!

نشاط عجیبی در صورت و لحن و صدایش حس میشد..پر از انگیزه بود…
من حتی از دیدن اوضاع زندگی مردم انجا غم زیادی دلم را احاطه کرده بود..اما او که خودش سیل زده بود و خانه اش نشست کرده و تمام زندگی اش به باد رفته بود اصلا اثری از غم نه در ظاهر نه در بطن حالات و حرفهایش مشاهده نمیشد…

درنهایت یکی از دوستانم دلش طاقت نیاورد..یعنی شنیدن داستان زندگی او..و چیزهایی که درحال حاضر میدید برایش هضم شدنی نبود…
پس باکلی مقدمه و رو دروایستی از او پرسید: چرا با یک افغانی ازدواج کردی..آن هم با موقعیتی که در ایران دارند با وضع مالی نه چندان خوب و با فرهنگ متفاوتشان نسبت به ما؟

دروغ چرا؟این سوال همه ی ما بود اما اجازه پرسیدنش را به خودمان نمیدادیم!

صورت مریم خانوم ما و لبخند عمیقی که بلافاصله رو صورتش نشست از ذهنم پاک نمیشود..انگار برا لحظه ای لپ هایش هم گل انداخت!
یکی از دوستانم با شوخی و مزاح گفت خب ازاین احوالات که میبینیم معلوم است که عاشق شده!
لبخند مریم عمیق تر شدو سری تکان داد که بله همین است که میگویید!

و من جواب تمام چراهای ذهنم را گرفتم!!!

اگر عشق نباشد مگر زنی میتواند همه ی امکانات خوب خانه ی پدری اش را رها کند و پا به خانه ای بگذارد در یک شهر تبعیدی و آن هم در پایین ترین نقطه ی شهر و با کمترین امکانات؟

اگر عشق نباشد مگر میشود زنی به سختی اموراتش را بگذراند ولی بازهم شاد باشد؟؟

اگر عشق نباشد مگر میشود زنی12سال برای اطرافیانش فیلم بازی کندو بگوید هویتش چیز دیگریست تا خود و همسرش درآن محله بدون تنش زندگی کنند؟؟

اگر عشق نباشد مگر میشود زنی زندگی اش هرچند ساده و بی امکانات از دست برود بازهم با امید بگوید حل میشود همسرم دوباره همه چیز را درست میکند!

اینها اگر نیروی عشق نیست پس چیست؟؟

نمیخواهم کلیشه ای حرف بزنم..اما به شدت تحت تاثیر بزرگی روح این زن قرار گرفتم..و بعد از دو دوتا چهارتای ساده باخود گفتم وقتی یک عشق زمین با ادم چنین میکند.. اگر (حب الله) را کمی، فقط کمی ،مثل این خانم در دل داشته باشم دیگر نه از کموکسر زندگی شکایت میکنم..نه از نامهربانی اطرافیان..نه از ظلمی که در حقم میشود..نه از گرانی و بی پولی..نه از بلایا و مریضی هایی که به من عارض میشود ونه……

هرچه که بشود دلم گرم به معشوقه ام خواهد بود..هرچه که بشود میگویم او هست..او درست میکند..او حمایتم میکند..او قدرم را میداند..او باورم دارد….. “او دوستم دارد” ….

انگار باید به عشق خدا بیشتر تکیه کنم..مگر چه میشود من هم کمی برای عشقم فداکاری کنم و بیشتر مداراو سازگاری داشته باشم و کمتر غر بزنم و سعی کنم سختی های زندگی را باهمراهی او تحمل کنم؟!

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

چهار اشتباه رایج محرمی

07 مهر 1397 توسط مبينا درويش

? چهار اشتباه رایج درباره محرم و عاشورا

✍️ شهید مرتضی مطهری/کتاب حماسه حسینی

1️⃣ اوج عزاداری امام حسین(ع) ده روز اول ماه محرم الحرام است و در بین سخنرانان و مداحان، مشهور است که هر شب را به یکی از شهدای کربلا اختصاص دهند؛ مثلاً شب سوم برای حضرت رقیه و شب هفتم را برای حضرت علی اصغر(ع) سوگواری می کنند و تاسوعا را نیز به حضرت عباس(ع) اختصاص می دهند.

همین قرارداد بین مداحان و منبری ها باعث شده است که عده ای گمان کنند، حضرت رقیه روز سوم محرم به شهادت رسیده است و از همه بدتر اینکه گمان می کنند حضرت ابالفضل(ع) در روز تاسوعا به شهادت رسیده است.

✅ اما حقیقت این است که تمام شهدای کربلا در روز عاشورا به شهادت رسیده اند و حضرات ابالفضل، علی اکبر و علی اصغر همه قبل از امام حسین(ع) و در روز عاشورا در پیکار با سپاه عمر سعد کشته شده اند. حضرت رقیه(س) نیز پس از شهادت پدرش در شام از دنیا رفته است.

2️⃣ باور عمومی این است که حضرت حسین بن علی(ع) و اهل بیت و اصحابش سه شبانه روز آب ننوشیدند و سپس تشنه کام به مقابله با دشمن رفته اند.

✅ اما حقیقت این است که عمر سعد سه روز قبل از عاشورا عمرو بن حجاج را با پانصد سوار فرستاد تا کنار شریعه فرود آیند و میان یاران حسین و آب فاصله اندازند. اما این به این معنی نیست که هیچ ذخیره آبی در خیمه ها نبوده است.

در کتاب ارشاد نوشته شیخ مفید(ره) آمده است: «در شب عاشورا زینب دست بر گریبان برده و بیهوش بر زمین افتاد. حسین(ع) برخاسته آب بر روی خواهر پاشید و…»

این نقل معتبر نشان می دهد که تا شب عاشورا هنوز آب در خیمه ها بوده و اصل تشنه کامی به روز عاشورا، گرمی هوا و شدت مبارزه مربوط است.

شیخ عباس قمی(ره) در منتهی الامال می گوید: «شب عاشورا امام حسین(ع)، حضرت علی اکبر(ع) را با سی سوار و بیست پیاده فرستاد که چند مشک آب آورند و اهل بیت و اصحاب خود را فرمود که از این آب بیاشامید، آخر توشه شماست و وضو بسازید و غسل کنید».

3️⃣ یکی از معروف ترین تحریف ها ماجرای حضرت لیلی مادر حضرت علی اکبر(ع) است و چه روضه ها که در این زمینه خوانده نمی شود.

در روضه ها ذکر می شود که حضرت علی اکبر قبل از رفتن به میدان با مادرش چه نجواهایی میکرد، یا اینکه حضرت لیلی در خیمه ها رفته و در آنجا دعا کرده که خداوند حضرت علی اکبر را سالم برگرداند که متأسفانه این موضوع محور بعضی تعزیه ها نیز شده است.

✅ اما حقیقت این است که اصلاً لیلایی در کربلا نبوده است؛ البته لیلی مادر حضرت علی اکبر(ع) هست؛ اما حتی یک مورخ هم به حضور آن حضرت در کربلا و روز عاشورا گواهی نمی دهد.

4️⃣ مطلب بعدی مربوط به حضرت علی اکبر(ع) این است که آن حضرت قبل از رفتن به معرکه جنگ از پدر رخصت خواست و آن حضرت اذن میدان نداده اند و مثلاً فرموده اند که تو هنوز جوانی و حیف است که از دست بروی و چه اشعار و تعزیه ها که پیرامون آن نساخته ایم.

✅ اما حقیقت این است که تمام مورخین نوشته اند، هر کس از امام حسین(ع) اذن میدان می خواست، اگر میشد حضرت برایشان عذری می آورد ولی در مورد جناب علی اکبر گفته اند: «فاستأذن اباه،فأذن له» یعنی تا اجازه خواست گفت برو.

 نظر دهید »

چراغ را روبرویت بگیر

07 مهر 1397 توسط مبينا درويش

مردی به عالم بزرگی گفت:

من مالی دارم و می‌خواهم وصیت کنم که فرزندانم پس از مرگم برایم خیرات کنند.

شیخ گفت: «اگر وارد یک غار تاریک شوی، آیا چراغ را روبرویت می‌گیری یا پشت سرت؟»

صدقه و کارهای نیک خود را وقتی زنده‌ای از مال خودت انجام بده
نه از مال وارثانت!

 نظر دهید »

عمرسعد نباشیم!

07 مهر 1397 توسط مبينا درويش

«عمرسعد» آدم عجیبی‌ست. آدم فکر نمی‎کند کسی مثل او فرمانده‎ تاریک‌ترین سپاه تاریخ بشود. ماها تصور می‎کنیم سردسته‌ی آدم‌هایی که مقابل امام حسین می‎ایستند، باید خیلی آدم عجیب و غریبی توی ظلم و قساوت باشد. ظاهراً اما اینطور نیست. عمرسعد، خیلی هم آدم دور از دسترس و غریبی نیست. ماها شاید شبیه «شمر» نباشیم یا نشویم هیچ‌وقت، اما رگه‌هایی از شخصیت عمرسعد را خیلی‌هایمان داریم. رگه‌هایی که وسط معرکه می‌تواند آدم را تا لبه‌ی پرت‌گاه ببرد.

از همان لحظه‌ی اول ورود به کربلا شک دارد به آمدنش، به جنگیدنش با حسین. حتی جایی آرزو کرده که کاش خدا من را از جنگیدن با حسین نجات بدهد. عمر سعد «علم» دارد. «علم» دارد به این‌که حسین حق است. به این‌‎که جنگیدن با حسین، یعنی قرار گرفتن توی سپاه باطل. اما چیزهایی هست که وقت «عمل» می‌لنگاندش. زن و بچه‌هاش، مال و اموالش،‌ خانه و زندگی‌اش و مهم‌تر از همه‌ی این‌ها؛ گندم‌های ری؛ وعده‌ی شیرین فرمانداریِ ری.
شب دهم امام می‌کِشدش کنار، حرف می‌زند با او. حتی دعوتش می‌کند به برگشتن، به قیام در کنار خودش. می‌گوید؛ می‌ترسم خانه‌ام را خراب کنند،‌امام جواب می‎دهند: خانه‌ی دیگری می‌‎سازم برایت. می‎گوید؛ می‎ترسم اموالم را مصادره کنند! امام دوباره می‎گویند؛ بهتر از آن‌ها را توی حجاز به تو می‎دهم. می‎گوید نگران خانواده‌ام هستم، ‌نکند آسیبی به آن‌ها برسانند..

ماها هم «شک» داریم، همیشه در رفت و آمدیم بین حق و باطل. با آن‌که به حقانیت حق واقفیم. مال و جان و زندگی و موقعیت‌مان را خیلی دوست داریم؛‌ از دست دادنشان خیلی برایمان نگران‌کننده است. و این‌ها نشانه‌های خطرناکی‌ هستند. نشانه‌های سیاهی از شباهت ما با عمرابن‌سعد‌ابن‌ابی‌وقاص. هزاری هم که هر بار توی زیارت عاشورا لعنتش کنیم. عمرسعد از آن خاکستری ‎هایی بود که کربلا تکلیفشان را با خودشان معلوم کرد. رفت و آمد میان سیاهی و سفیدی تمام شد دیگر. رفت تا عمق سیاهی‌ها و دیگر همان‌جا ماند…

#مریم_روستا

 نظر دهید »

حساب بانکی خداوند

07 مهر 1397 توسط مبينا درويش

تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه‌ات اینه که بانک، هر روز صبح یک حساب برات باز می‌کنه و توش هشتاد و شش هزار و چهارصد دلار پول می‌گذاره ولی دوتا شرط داره. یکی اینکه همه پول را باید تا شب خرج کنی، وگرنه هر چی اضافه بیاد ازت پس می‌گیرند. نمی‌تونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول را به حساب دیگه‌ای منتقل کنی. هر روز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می‌کنه. شرط بعدی اینه که بانک می‌تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد.
حالا بگو چه طوری عمل می‌کنی!؟
«همه‌ی ما این حساب جادویی را در اختیار داریم: زمان!
این حساب با ثانیه‌ها پُر می‌شه. هر روز که از خواب بیدار می‌شیم، هشتاد و شش هزار و چهارصد ثانیه به ما جایزه می‌دن و شب که می‌خوابیم مقداری را که مصرف نکردیم نمی‌تونیم به روز بعد منتقل کنیم.
لحظه‌هایی که زندگی نکردیم از دست‌مون رفته. دیروز ناپدید شده. هر روز صبح جادو می‌شه و هشتاد و شش هزار و چهارصد ثانیه به ما می‌دن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می‌تونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل می‌کنیم و غصه می‌خوریم.
بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم. به امتحانش می‌ارزه.»

کاش حقیقت داشت
نویسنده: مارک لوی
ترجمه: مژگان محمودی، نشر البرز فر دانش

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 36
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

زندگی به سبک خدا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس