زندگی به سبک خدا

  • خانه 
  • آقا را از هرطرف بخوانی آقاست... 

#عاشقی...

10 بهمن 1396 توسط مبينا درويش

عشق بچه بازی نيست
میدانی ، روزی که ماجرای عشق تو را به مادرم گفتم، 

چه اتفاقی افتاد؟

اصلأ بگذار از اول برایت بگویم …

قبل از اینکه حرفی بزنم موهایم را باز کردم و روی شانه أم ریختم مادرم گفته بود موهایت را که باز میکنی انگار چندسال بزرگتر میشوی…میخواستم وقتی از عشق تو میگویم بزرگ باشم …

بعد از آن دو استکان چای ریختم، بین خودمان بماند اما دستم را سوزاندم و نتوانستم بگویم آخ ، بلکه دلم آرام بگیرد ، مجبور بودم چون مادر اگر میفهمید بزرگ شدنم را باور نمیکرد … دست سوخته أم را زیر سینی پنهان کردم چای را مقابلش گذاشتم و کنارش نشستم ، عشقت توی دلم مثل قند آب میشد و نمیدانستم از کجا باید شروع کنم…باتردید گفتم :"مادرجان،اگر آدم عاشق باشد زندگی چقدر دلنشین تر بر آدم میگذرد ، نه؟”

عینک مطالعه را از چشمش برداشت و نگاهش را به موهایم دوخت ، انگار که حساب کار دستش آمده باشد ، نگاهش را از من گرفت و بین گل های قالی ، گم کرد.

+"عشق” چیز عجیبی ست دخترکم ، انگار که جهانی را توی مردمک چشمت داشته باشی و دیگر هیچ نبینی ، هیچ نخواهی و با تمام ندیدن ها و نخواستن ها بازهم شاد باشی و دلخوش..

عشق اما خطرات خاص خودش را دارد ، عاشق که باشی باید از خیلی چیزها بگذری ، گاهی از خوشی هایت ، گاهی از خودت ، گاهی از جوانی أت..

دستی به موهای کوتاهش کشید و ادامه داد:

عاشقی برای بعضی ها فقط از دست دادن است..

برای بعضی ها هم بدست آوردن…اما من فکر میکنم زنها بیشتر از دست میدهند..

گاهی موهایشان را، که مبادا تار مویی در غذا معشوقه ی شان را بیازارد..

گاهی ناخن های دستشان را ، که مبادا تمیز نباشد و معشوقه شان را ناراحت کند..

گاهی عطرشان را توی آشپزخانه با بوی غذا عوض میکنند 

دستشان را میسوزانند و آخ نمیگویند “…

مکث کرد و سوختگی روی دستش را با انگشت پوشاند :

+"گاهی نمیخرند ، نمیپوشند، نادیده میگیرند که معشوقه شان ناراحت نشود !!تازه ماجرا ادامه دار تر میشود وقتی زنها حس مادری را تجربه میکنند ، عشقی صد برابر بزرگتر با فداکاری هایی که در زبان نمیگنجد..

دخترکم عاشقی بلای جان آدم نیست اما اگر زودتر از وقتش به سرت بیاید از پا در می آیی"..

لبخندی زدم ، از جایم بلند شدم و به اتاقم رفتم ، جای سوختگی روی دستم واضح تر شده بود ، رو به روی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم…عاشقی چقدر به من نمی آمد ، موهایم را بافتم ، دلم میخواست دختر کوچک خانواده بمانم ، برای بزرگ شدن زود بود …خیلی زود

 نظر دهید »

#چادرم...

07 بهمن 1396 توسط مبينا درويش

چادرم تاج بهشتی ست که برسر دارم…

یادگاریست که از حضرت مادر دارم…

تیرها بردل دشمن زده با هرتارش…

من محال است که ان را ز سرم بردارم…

 نظر دهید »

#امام_غریبم...

06 بهمن 1396 توسط مبينا درويش

  • السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی
  • یاغریب الغربا
  • یا معین الضعفا
  • ورحمه الله و برکاته

ای شاه خراسان…نظری…

 نظر دهید »

#دنیا

04 بهمن 1396 توسط مبينا درويش

اینجا کجاست منو اوردین؟؟؟??

 نظر دهید »

#توبه

04 بهمن 1396 توسط مبينا درويش

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 25
  • 26
  • 27
  • 28
  • 29
  • 30
  • ...
  • 31
  • ...
  • 32
  • 33
  • 34
  • 35
  • 36
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

زندگی به سبک خدا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس