بسم الله الرحمن الرحیم…
گذشت!
۷ماه گذشت…
انگار همین دیروز بود به هردری زدم شاید از اواسط مهر مرا بپذیرند حتی به پارتی بازی ازطریق دوست و آشنا هم روی اوردم!
جواب نداد که نداد! میگفتند قانون است…
میگفتند ازمرکز باید تورا بپذیرند..کاری ازدستمان برنمی آید!!
گذشت و گذشت..فکر کنم ۵ماه!
یک روز مادرمهربانم ازخرید برگشت؛ گفت میدانی چه دیدم؟؟مهلت اقدام رسیده!
از فردایش رفتم دنبال کارهایش..مدارکم کامل نبود..خیلی دوندگی کردم! چندروز طول کشید!
اخرش گفتند تماس میگیریم!
بازهم گذشت!
بازهم فکر کنم۵ماه!
تماس گرفتند گفتند بیا!
میدانستم میخواهند مرا محک بزنند..اما نمیدانستم چطور و با سوالاتی!
وقتی برای مطالعه نداشتم..فقط یک کتاب از سخنان آقا را خواندم و باتوکل آماده رفتن شدم!
برخلاف تصورم..۳خانم خوشرو نشسته بودند پشت میز
یکیشان احکام و مسئله شرعی میپرسید..یکیشان انگار باسوالاتش روانشناسی میکرد! و یکیشان سوالات سیاسی میپرسید…
الحمدلله از پس سوالات برآمدم!
درآخر چهره هایشان راضی بود انگار..دل خودم راضی تر!
مدتی منتظرجواب بودم..نمیدانم اما انگار دوست داشتم ندای قلبم ک مژده قبولی میداد را باور کنم…
بازهم گذشت…
و بلاخره خبر قبولی….
قشنگ بود حالو روزم..نمیدانم از ذوق در پوست خودم نمیگنجیدم اما ته دلم میترسیدم انگار!
ذوق از ورود به حوزه… و ترس از خیلی چیزها! که نکند نتوانم! نکند خسته شوم! نکند نشود آنچه باید بشود!!
اما امام زمان نگاهم کرده بود که آن لحظه آنجا قرار گرفتم..همین بس بود برای پایان دلهره ها…
کمربند همت بستم و سخت مشغول درس و تحصیل و تهذیب شدم…
.
.
و بازهم گذشت…
۴ماه…
امتحانات ترم اول…
و کمتر از یک ماه دیگر امتحانات ترم دوم…
گذشت!
۷ماه گذشت…
کاش امام زمان جدای از۲۰سال زندگی ام..حدقل این ۷ماه مرا پسندیده باشد!