زندگی به سبک خدا

  • خانه 
  • آقا را از هرطرف بخوانی آقاست... 

مغز داشته باشیم

20 اردیبهشت 1397 توسط مبينا درويش

ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ  "ﺳﺮ” ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ “ﻣﻐﺰ"ﻧﺪﺍﺭﺩ…

ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻤﯽ ﺍﺻﻄﮑﺎﮎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻓﻮﺭﺍ ﻣﺸﺘﻌﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. 

ﺍﺛﺮﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﻌﺎﻝ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ “ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ” ﺑﺎﺷﺪ.

ﻫﻤﻪ ﻣﺎ “ﺳﺮ” ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ “ﻣﻐﺰ” ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ.

ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺁﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ “ﻭﺍﮐﻨﺶ” نشان ﻧﺪﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﺩﺗﯽ ﮔﺮﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ….
بهترین جواب بدگویی ; سکوت

بهترین جواب خشم ; صبر

بهترین جواب درد ; تحمل 

بهترین جواب تنهایی ; تلاش

بهترین جواب سختی ; توکل 

بهترین جواب خوبی ; تشکر

بهترین جواب زندگی ; قناعت

بهترین جواب شکست ; امیدواری..
برای جبران اشتباهات، به دوستانت همانقدر زمان بده که برای خودت فرصت قائل میشوی

 نظر دهید »

حرف دل

20 اردیبهشت 1397 توسط مبينا درويش

​‏داریم تاوان یه چیزیو میدیم که نه مسبب‌ش بودیم، نه توش دخالتی داشتیم، نه اصن میدونیم چی هست
‏اما خدا وكيلى بياييد حداقل ما مردم هواى همديگه رو داشته باشيم، از فردا شروع نكنيم به گرون فروشىِ بى دليل، به انبار كردن اجناس ، به كم فروشى، به از آب گل آلود ماهى گرفتن، بياييد هواى همديگه رو داشته باشيم….

 نظر دهید »

گذشت

18 اردیبهشت 1397 توسط مبينا درويش

بسم الله الرحمن الرحیم…

گذشت!

۷ماه گذشت…

انگار همین دیروز بود به هردری زدم شاید از اواسط مهر مرا بپذیرند حتی به پارتی بازی ازطریق دوست و آشنا هم روی اوردم!

جواب نداد که نداد! میگفتند قانون است…

میگفتند ازمرکز باید تورا بپذیرند..کاری ازدستمان برنمی آید!!

گذشت و گذشت..فکر کنم ۵ماه!

یک روز مادرمهربانم ازخرید برگشت؛ گفت میدانی چه دیدم؟؟مهلت اقدام رسیده!

از فردایش رفتم دنبال کارهایش..مدارکم کامل نبود..خیلی دوندگی کردم! چندروز طول کشید!

اخرش گفتند تماس میگیریم!

بازهم گذشت!

بازهم فکر کنم۵ماه!

تماس گرفتند گفتند بیا!

میدانستم میخواهند مرا محک بزنند..اما نمیدانستم چطور و با سوالاتی!

وقتی برای مطالعه نداشتم..فقط یک کتاب از سخنان آقا را خواندم و باتوکل آماده رفتن شدم!

برخلاف تصورم..۳خانم خوشرو نشسته بودند پشت میز

یکیشان احکام و مسئله شرعی میپرسید..یکیشان انگار باسوالاتش روانشناسی میکرد! و یکیشان سوالات سیاسی میپرسید…

الحمدلله از پس سوالات برآمدم!

درآخر چهره هایشان راضی بود انگار..دل خودم راضی تر!

مدتی منتظرجواب بودم..نمیدانم اما انگار دوست داشتم ندای قلبم ک مژده قبولی میداد را باور کنم… 

بازهم گذشت…

و بلاخره خبر قبولی….

قشنگ بود حالو روزم..نمیدانم از ذوق در پوست خودم نمیگنجیدم اما ته دلم میترسیدم انگار!

ذوق از ورود به حوزه… و ترس از خیلی چیزها! که نکند نتوانم! نکند خسته شوم! نکند نشود آنچه باید بشود!!

اما امام زمان نگاهم کرده بود که آن لحظه آنجا قرار گرفتم..همین بس بود برای پایان دلهره ها…

کمربند همت بستم و سخت مشغول درس و تحصیل و تهذیب شدم…

.

.

و بازهم گذشت…

۴ماه…

امتحانات ترم اول…

و کمتر از یک ماه دیگر امتحانات ترم دوم…

گذشت!

۷ماه گذشت…

کاش امام زمان جدای از۲۰سال زندگی ام..حدقل این ۷ماه مرا پسندیده باشد!

 نظر دهید »

بدون شرح...

17 اردیبهشت 1397 توسط مبينا درويش

​‍ #حاشیه_دیدار.حتما بخونید

? یکی از حواشی دیدار رهبر انقلاب با خانواده های شهدای مدافع حرم 

? … در همین بین، یکی از گوشه‌ی مجلس آقا را صدا می‌کند؛ متوجه نشدم با چه خطابی بود؛ چیزی شبیه «حبیب آقا!» آقا سرش را برمی‌گرداند طرف صدا؛ از بستگان شهید امجدیان است؛ با همان حالت صمیمانه و روستایی به آقا می‌گوید:

- ما، هم داماد شهید بودیم و هم هم‌رزم شهید!

- رهبر با خنده و بذله‌گویی می‌گوید:

«خب، حالا چی چی میگی؟!» ? 
- یک هدیه هم به ما بدید!

«-بله، حتماً!»
- اجازه هست بیام جلو؟

«بله، بفرمایید!»
آقا آغوشش را برای هم‌رزم شهید باز می‌کند؛ او هم جلو که می‌رسد، خم می‌شود و در گوش آقا می‌گوید:

- ما این‌دفعه مجروح شدیم ولی نتونستیم شهادت رو درک کنیم. دعا کنین که این‌دفعه…

بغضش می‌گیرد و نمی‌تواند ادامه دهد؛
آقا می‌گوید:

«دعا نمیکنم که شهید بشید. دعا میکنم که ان‌شاءالله موفق به جهاد در راه خدا شوید.»

 

“دعا کنید که امام علی (علیه‌السلام) ما رو به‌عنوان مدافع ناموسش قبول کنه”
? آقا کمی چهره‌شان تغییر می‌کند؛ گویی بزرگی الفاظ، ایشان را متأثّر کرده؛ می‌گویند: «ان‌شاءالله»

 نظر دهید »

موبایل قدیمی

17 اردیبهشت 1397 توسط مبينا درويش

منتظر آسانسور ایستاده بودیم، سلام و احوالپرسی که کردم انگار حواسش پرت شد و موبایل از دستش افتاد. تازه متوجه شدم دو تا گوشی دارد، آن که بزرگتر بود و جدیدتر به نظر می آمد، سفت و محکم بین انگشتانش خودنمایی می کرد، آن یکی که کوچکتر بود و قدیمی تر، روی زمین افتاده بود و بند بندش از هم جدا شده بود; باتری اش یک طرف، در و پیکرش طرف دیگر. از افتادن گوشی ناراحت نشد، خونسرد خم شد و اجزای جدا شده را از روی زمین جمع کرد، لبخند به لب باتری را سر جایش گذاشت و گفت:« خیلی موبایل خوبی است، تا به حال هزار بار از دستم افتاده و آخ نگفته.» موبایل جدید را سمتم گرفت و ادامه داد:« اگر این یکی بود همان دفعه ی اول سقط شده بود… این یکی اما سگ جان است.» دو باره موبایل قدیمی را نشانم داد. گفتم:« توی زندگی هم همین کار را می کنیم، همیشه مراقب آدم های حساس زندگی مان هستیم، مواظب رفتارمان، حرف زدنمان، چه بگویم چه نگویم هایمان، نکند چیزی بگوییم و دلخورش کنیم، اما آن آدمی که نجیب است، آن که اهل مدارا است و مراعات، یادمان می رود رگ دارد، حس دارد، غرور دارد، آدم است. حرفمان، رفتارمان، حرکت مان چه خطی می اندازد روی دلش.» چیزی نگفت، فقط نگاهم کرد. سوار آسانسور که شدیم حس کردم موبایل قدیمی را محکم توی مشتش فشار می دهد…

 1 نظر
  • 1
  • ...
  • 14
  • 15
  • 16
  • ...
  • 17
  • ...
  • 18
  • 19
  • 20
  • ...
  • 21
  • ...
  • 22
  • 23
  • 24
  • ...
  • 36
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

زندگی به سبک خدا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس