خواهرم خیلی بامن فرق دارد..یعنی خیلی فرق داشت!
این که میگویم فرق داشت یعنی،نه ظاهرمان و نه افکارمان بهم نمی آمد!
او یک سمت رودخانه ،من یک سمت رودخانه…
ساده تر بگویم کم سن بود وکله اش باد داشت!
ازطرفی هم به قول معروف حوصله ی مذهبی بازی نداشت، یعنی کلا خوشش نمی آمد از چادر، از شیخ و آخوند، از تفاوتهای زندگی یک طلبه با یک شخص عادی که مثلا نباید هراهنگی گوش کرد ،هرجایی رفت و…
اوایل میگفتم ولش کن بزرگتر بشود خوب میشود ؛ مگر خودم از اول اینطور لباس میپوشیدم؟اینطور فکر میکردم؟اینطور رفتار میکردم؟مگر از اول به خیلی چیزها تقید داشتم؟
خب کم کم گذشت و خوب و بد را فهمیدم و خودم را اصلاح کردم..خواهرجان هم از یک جایی به بعد سرش به سنگ میخورد و خوب و بد را میفهمد بالاخره!
اما کمی گذشت دیدم نمیشود!
تحت تاثیر دوستها و هم کلاسی هایش بدتر میشود که بهتر نمیشود!
هیچ جوره هم راه نمیداد که دوست شویم و از در دوستی کمی روشنش کنم…
همراهم به جلسات مذهبی هم نمی آمد که حداقل چهار کلمه آنجا یاد بگیرد ؛ میگفت حوصله شلوغی و خاله زنک ها را ندارد!
طبیعتا بااین اوصاف در خانه هم نمیشد برایش روی منبر رفت…
باهر مصیبتی بود هرچندوقت یک بار میبردمش حلقه صالحین نوجوانان خودم…
هم تعدادشان کم بود و نمیتوانست بهانه ی شلوغی را بیاورد؛
هم بین همسن هایش قرار میگرفت و بهانه ی نفرت از خاله زنک ها را نداشت ؛
و هم حلقه دست خودم بود میدانستم چه بگویم و چطور بگویم که اهمیت و یا قبح خیلی چیزها را بهتر درک کند و حوصله اش سر نرود یا خیال نکند آوردمش که بکوبم و از نو بسازم!!
خلاصه که کل تلاش من ختم میشد در این که هرهفته هرطور هست بیاورمش حلقه که البته خیلی وقت ها هم زورم نمیرسید
ولی خداراشکر اردوهایی که برای بچه ها ترتیب میدادیم بهانه و انگیزه ی خوبی شد برای حضور و کشاندن خواهرجان دراین جلسات!
مادربزرگم هم برایم مکمل خوبی بودو از رفاقتش باخواهرم استفاده میکردو مدام تشویقش میکرد به سمت راه درست…
خواهرم چادری شد..خودم برایش چادرخریدم…
موهای زیبای فرو حالت دارش رفت داخل روسری..خودم برایش گیره خریدم که لبنانی ببندد…
دوست های به درد نخورش را ریخت دور..خودم برایش رفیق شدم..رفیق پیدا کردم و سرراهش گذاشتم…
نمازهایش سامان داده شد..افکارش سامان داده شد..دید منفی نسبت به حوزه و حوزویون از بین رفت…
اینها همه به مرور اتفاق افتاد و حقیقتش چیزی از این تغییرات تدریجی نفهمیدم !
شیرینی اش وقتی زیر زبانم آمد که چندروز پیش قبل از اینکه برویم بازار، باید سری به حوزه میزدم…
درآینه ی دفترمان کنار خودم دیدمش..خانم..زیبا..باوقار..محجبه…
خبری از آن دختر نسبتا جلفِ عاشق خودنمایی نبود!
یک جورهایی بهم می آمدیم!
راستش انگار جفتمان حالا یک طرف رودخانه ایستاده بودیم…
خواهرم به لطف خدا در رودخانه ی دین تنی به آب زدو چرک ها و بدی هایی که باید میشست شست و حالا پاک و پاکیزه دارد ادامه میدهد…
آن روز بار اولی بود که خواهرم می آمد حوزه…
برایم شیرین بود که باآن همه فاصله ای که از حوزه و ادمهایش گرفته بود علاقه نشان دادکه نگاهی به ساختمان حوزه بیاندازد…
و چیز شیرین تری که از زبانش شنیدم اینکه: چقد حیف که حوزتون با سیکل طلبه نمیگیرن!
فکر میکنم در کتاب آیت الله بهجت (ره) خوانده بودم که انسان به هرسمتی برود خدا یاری اش میکند…
در مسیرخوبی قدم برداری خدا همان وری هولت میدهد! درمسیر بدی قدم بگذاری خدا درهمان راه غرقت میکند!
فقط مشکل اینجاست که گاهی اوقات ما برای همان قدم اول هم به هول یک دلسوز نیازمندیم…!
بعد از چند روز از گذشت این ماجرا داشتم همه چیز را مثل یک سریال از نظر میگذراندم که چه بودم..چه شدم…
خواهرم چه بودو چه شد…
به سیر این تغییرات فکر میکردم..به لطف خداوند..به نگاه امام زمان به روند زندگی پرپیچ و خمم و…
یک روزی من خواستم بنده مورد علاقه ی خدا باشم..خدا منِ خراب را با موتور نیم سوز شده واستارت خراب هول داد به جلو..و به کار افتادم!
اما گاهی یادم میرود که چقدر از آن به بعد کار من و امثال من سخت شد!
حالا که خداوند راهمان انداخته..باید خودمان یک پا یدک کش باشیم!
یعنی باید انقدر روی قدرت موتورو سوخت سالم مان کار کنیم که نه تنها خودمان در سربالایی سعادت کمنیاوریم، بلکه زورمان برسد یک نفر دیگر را باخود بکشیم به جلو..و ازطرفی دیگران هم باخیالت راحت و دل قرص قلاب بیندازند به سپرمان و دنبال مان بیایند و با فرمان بازی نکنند…
سخن کوتاه کنم..
طلبگی و گذران وقت درخانه ی امام زمان (عج) لطف خداست..تلاش ویژه و شکرمخصوص میطلبد…
ان شاالله که به مدد امام زمان شرمنده ی این لطف بزرگ خداوند نشویم…