زندگی به سبک خدا

  • خانه 
  • آقا را از هرطرف بخوانی آقاست... 

سه دقیقه در قیامت

11 بهمن 1398 توسط مبينا درويش

معمولا آنهایی که سختشان است دراین دنیا هوای نفسشان را کنترل کنند و به خودشان سختی بدهند، دست به انکار میزنند!
مثلا میگویند چه قیامتی؟ چه حساب و کتابی؟ چه عذابی؟ اصلا چه کسی از قبر سر برآورده است که بگوید آن دنیا چه خبر است؟؟

درجواب این ها باید گفت برای خبر آوردن از آن دنیا نیازی نیست که از خانه ابدی ات سر بلند کنی!
اگر در حد سه دقیقه هم بمیری بازهم میتوانی ناقل خیلی خبرها از آنجا باشی!!!

منظورم ” تجربه نزدیک به مرگ است ” یا ” NDE ”
این که آدم بمیرد و باز زنده شود و در این فاصله ی مردن و زنده شدن چیزهایی ببیند که برای ما عجیب و حتی باورنکردنی باشد؛

اما همواره شنیده ایم افرادی بوده اند که فارق از جنسیت یا سن و سالی که دارند و حتی بدون آن که اعتقادی به خدا و قیامت داشته باشند، بعد از احیاشدن در اتاق عمل، یا بعد از خروج از دوره ی کما و بیهوشی شان، این تجربه ی عجیبشان را بازگو کرده اند؛
بسیاری از آنها با دادن نشانه هایی از مکالمات و حرکات افراد در اتاق عمل و حتی اعمال خانوادشان پشت در اتاق عمل، همه را به شگفتی وا داشته اند…

کتاب سه دقیقه در قیامت ، کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی است…
موضوع کتاب درباره ی شخصی است که صاحب تجربه نزدیک به مرگ بوده است؛ شخصی که در اتاق عمل حضرت عزراییل اورا درآغوش میگیرد و پای حساب و کتاب میبرد تا خودش کتاب اعمالش را بخواند!

اما درنهایت به خاطر دعاهای خیری که درآن لحظه درحقش میشد و وساطت بانوی دوعالم خانم فاطمه زهرا(س)، به این دنیا باز میگردد…

وحالا برایمان تعریف کرده که چه دیده و شنیده و نحوه ی حسابرسی اعمال به چه نحوی بوده است…

پیشنهاد میکنم این کتاب را مطالعه کنید…
کوچک و کم حجم است، اما بسیار پرمغز؛همچنین روان و بدون هیچ تکلفی نوشته شده است.
خواندنش وقت زیادی ازشما نمیگیرد…

#به_قلم_خودم

#معرفی_کتاب

#سه_دقیقه_درقیامت

#عکس_تولیدی_خودم

 نظر دهید »

حمایت از فیلم های ارزشی

11 بهمن 1398 توسط مبينا درويش

دیشب توفیق اجباری نصیبمان شدو رفتیم سینما فیلم “23نفر” را دیدیم…
جالب بود و دیدنی.

واقعی بودن داستان، غیرمشهور بودن بازیگران، شباهتشان به آن 23نفر واقعی و به تصویر کشیدن گوشه ای از زندگی ملاصالح همراه آنان و … فیلم را دیدنی کرده بود.

اما عجیب است که این فیلم درلیست فروش تقریبا آخرین رتبه را به خود اختصاص داده است؛
مگر مردم از یک فیلم چه میخواهند که درآن پیدا نمیکنند؟

چرا “مطرب” باید در صدر قرار بگیرد و این فیلم زیبا و انقلابی بیاید این پایین ها جا خوش کند؟

چرا ما مذهبی ها کم به سینما میرویم؟
چرا مدام منتظریم فیلمها از پرده سینما پایین بیاید و درتلویزیون به تماشایش بنشینیم؟
چرا تبلیغ نمیکنیم تا مردمی که کتاب نمیخوانند حداقل به سمت دیدن فیلم های ارزشی کشیده شوند؟
شما بگویید، آیا حمایت از فیلم های ارزشمند انقلابی جزو شرح وظایف ما نیست؟

* فیلم #مطرب تقریبا هفته ای 1میلیارد و200تومان فروش داشته است، این درحالی ست که فروش هفتگی #23نفر به 200میلیون هم نمیرسد.

*دنبال عکس از 23نفر میگشتم، حاج قاسم را بین شان دیدم؛
آن را هم محض تبرک بین عکسها قرار دادم.

#به_قلم_خودم

#دلنوشته

#آن_23نفر

#سینما

 نظر دهید »

گاهی به پایین تر از خودت نگاه کن

28 مرداد 1398 توسط مبينا درويش

​#به_قلم_خودم 

#تابستان_داغ

شاید برایتان پیش آمده باشد که در این #تابستان_داغ برای کاری از خانه بیرون میروید و درهمان حال که به زمین و زمان بد میگویید که ای بابا این چه وضع ترافیک است، چرا تاکسی کولر ندارد، چرا مغازه ی مورد نظر آنقدر دور است، چرا آنقدر آفتاب داغ است و… چشمتان به پیرمرد رفتگری می افتد که با آن سن و سال مشغول لای روبی از جوب های کنار جدول است؛ 

راستش میخواستم هشتک بزنم تابستان وقتی داغ میشود که برای خرج و مخارج زندگی وگذران امور مجبور باشی کار کنی و ساعتها از چشمها ودستهاو گردن و کمرِ مبارک مایه بگذاری، کوک پشت کوک بزنی و با دستهای آغشته به چسبت کلنجار بروی و گاهی بخاطر یک اشتباه کوچک در سنبه کاری کار و زحمتت را چندبرابر کنی و…
اما در حقیقت داغی تابستان را وقتی لمس میکنی که مقایسه ای درکار باشد…

مثلا گرمای منِ شمال نشین کجا و گرمای اهل جنوب کجا؟؟!

یا مثلا گرمای منِ خانه نشین کجا و آن که در فضای باز کار میکند کجا؟؟!

مثلا کار من کجا و کار آن پیرمرد زحمت کش کجا؟؟
با همین مقایسه کوچک دیدم منی که در خانه و زیر باد پنکه و کولر کار میکنم، گاهی روی زمین و گاهی روی مبل مینشینم، گاهی دراز میکشم، تلویزیون میبینم،به وقتش آشپزی میکنم و به کارهای خانه میرسم، اگر بخواهم یک روز کامل کار را تعطیل میکنم و به مهمانی و خرید میروم و… سختی کار برایم چه معنایی دارد؟؟؟
سختی کار را آنی میفهمد که مجبور است ده ساعت از روزش را سرپا..کنار خیابان..گاه بین زباله ها و با بوی تعفن..زیرآفتاب سوزان و بادگرم.. و تک و تنها و بدون هم صحبت بگذراند..و یا اگر یک روز نرود سرکار از طرف صاحبکارش سرزنش و توبیخ میشود ….
آری…

به راستی چه زیبا گفت امیرالمومنان علی (ع) که:

“در مسائل دنیوی به زیر دست خود و در مسائل اخروی به بالا دست خود بنگرید”
حقیقتا اگر ما این سخن گهربار را سرلوحه خود قرار دهیم بسیاری از پستی و بلندی های زندگی به دلمان هموار میشود…
یاعلی…

 1 نظر

طلبه باید سرزنده باشد...

14 مرداد 1398 توسط مبينا درويش

چند وقت پیش با دخترهای نوجوان و خانم های پایگاهمان رفته بودیم اردو
اولین اردوی من با آنها بود ؛ شناخت زیادی نسبت به هم نداشتیم…

ازقضا محلی که برای نشستن انتخاب کرده بودیم چشمه و آب هم داشت …

از رسیدنمان چیزی نگذشته بود که دختر ها با نگاهی به هم گفتند : بریم دم چشمه آب بازی…
البته حواسم بود که برنامه را جلوی من با کمی احتیاط و ملاحظه چیدند!
حدس میزدم که نگرانند که من ایرادی از آنها بگیرم که با این قد و هیکل میخواهید آب بازی کنید ؟زشت است و دختر باید سنگین و رنگین باشد و …

گفتم: منم میام ، زیر پل خلوته …با هم بریم..لباسو چادر اضافه هم برداشتم!

اول شاید یک “ای بابا عجب گیری افتادیم توی جنگل و دریا هم ولمان نمیکنه ” ای در چشمانشان موج میزد !
شاید فکر میکردند با حضور من راحتی و آزادی عملشان از بین میرود و باید بنشینند و به یکدیگر نگاه کنند .
اما وقتی وسط رودخانه دیدند که از همه مشتاق ترم که خیسشان کنم و ذوقم از همه آنها بیشتر است چشمهایشان از خوشحالی درخشید .

آنجا دلم میخواست داد بزنم من هم حوصله ام از طلبه خشک و رسمی سر آمده است …

طلبه باید سر زنده باشد ، خوش سخن باشد ،به وقتش مجلس را دست بگیرد ،طنازی بلد باشد، همپای فرزندانش بچگی کند ، جوانی کند ،
در امور مختلف سر رشته داشته باشد ،
طلبه که نباید فقط ضرب ضربا بداند…

طلبه خوب است شاگرد زرنگ باشد ،
خوب است تهذیب نفس کند..دروغ نگوید ، غیبت نکند و…
خوب است که کتابهای مذهبی و دینی زیاد بخواند ،
خوب است که بعد از خودسازی به تبلیغ برود و مردم را ارشاد کند ،
خوب است که حجاب درستی داشته باشد ،
خوب است که رسیدگی به همسر و فرزندانش را از یاد نبرد ،
خوب است که هیئتی باشد و مجلس جشن و عزای اهل بیت در خانه اش به راه باشد…

اما ….
اینها را که یک فرد عادی هم انجام میدهد!
شاید بهتر از یک طلبه!

درکنار همه اینها‌..
طلبه باید یک سر آشپز خوب باشد..باید بتواند برای همسر و فرزندانش غذاهای محلی و جدید را بپزد …
سفره آرایی بداند ، حتی نان و پنیر صبحانه اش را هم به شکلی زیبا بچیند …
درون و بیرون خانه اش متفاوت باشد ، کمی آرایشگری و پیرایشگری بداند ، کیف و جعبه آرایش داشته باشد…
آنقدر دوخت و دوز بلد باشد که کارش لنگ نماند…
در لیست کتابهایی که خوانده چند کتاب ارزشی و رمان خارجی وجود داشته باشد تا در جای خودش استفاده بکند …
سینما برود و قوه نقد داشته باشد …
ورزش بکند حداقل پیاده روی روزانه …
گل و گلدان داشته باشد..دو سه گلدان آپارتمانی هم رضایت بخش است ….
چرب زبانی بداند.. این زبان باید علاوه بر محکم بودن و قاطعیت ، نرم و چرب هم باید باشد ،گاهی لازم میشود …
چه عیبی دارد شهر بازی برود ..حتی سوار ترن هوایی هم بشود …

محدودیتهای طلبگی منافاتی با شاد زندگی کردن و همراه و همقدم بودن با خانواده اش ندارد …

شان طلبگی سرجایش اما …
طلبه باید سرزنده باشد

 نظر دهید »

خواهرم خیلی بامن فرق داشت...

12 مرداد 1398 توسط مبينا درويش

خواهرم خیلی بامن فرق دارد..یعنی خیلی فرق داشت!
این که میگویم فرق داشت یعنی،نه ظاهرمان و نه افکارمان بهم نمی آمد!
او یک سمت رودخانه ،من یک سمت رودخانه…

ساده تر بگویم کم سن بود وکله اش باد داشت!
ازطرفی هم به قول معروف حوصله ی مذهبی بازی نداشت، یعنی کلا خوشش نمی آمد از چادر، از شیخ و آخوند، از تفاوتهای زندگی یک طلبه با یک شخص عادی که مثلا نباید هراهنگی گوش کرد ،هرجایی رفت و…

اوایل میگفتم ولش کن بزرگتر بشود خوب میشود ؛ مگر خودم از اول اینطور لباس میپوشیدم؟اینطور فکر میکردم؟اینطور رفتار میکردم؟مگر از اول به خیلی چیزها تقید داشتم؟
خب کم کم گذشت و خوب و بد را فهمیدم و خودم را اصلاح کردم..خواهرجان هم از یک جایی به بعد سرش به سنگ میخورد و خوب و بد را میفهمد بالاخره!

اما کمی گذشت دیدم نمیشود!
تحت تاثیر دوستها و هم کلاسی هایش بدتر میشود که بهتر نمیشود!

هیچ جوره هم راه نمیداد که دوست شویم و از در دوستی کمی روشنش کنم…
همراهم به جلسات مذهبی هم نمی آمد که حداقل چهار کلمه آنجا یاد بگیرد ؛ میگفت حوصله شلوغی و خاله زنک ها را ندارد!
طبیعتا بااین اوصاف در خانه هم نمیشد برایش روی منبر رفت…

باهر مصیبتی بود هرچندوقت یک بار میبردمش حلقه صالحین نوجوانان خودم…
هم تعدادشان کم بود و نمیتوانست بهانه ی شلوغی را بیاورد؛
هم بین همسن هایش قرار میگرفت و بهانه ی نفرت از خاله زنک ها را نداشت ؛
و هم حلقه دست خودم بود میدانستم چه بگویم و چطور بگویم که اهمیت و یا قبح خیلی چیزها را بهتر درک کند و حوصله اش سر نرود یا خیال نکند آوردمش که بکوبم و از نو بسازم!!

خلاصه که کل تلاش من ختم میشد در این که هرهفته هرطور هست بیاورمش حلقه که البته خیلی وقت ها هم زورم نمیرسید
ولی خداراشکر اردوهایی که برای بچه ها ترتیب میدادیم بهانه و انگیزه ی خوبی شد برای حضور و کشاندن خواهرجان دراین جلسات!

مادربزرگم هم برایم مکمل خوبی بودو از رفاقتش باخواهرم استفاده میکردو مدام تشویقش میکرد به سمت راه درست…

خواهرم چادری شد..خودم برایش چادرخریدم…
موهای زیبای فرو حالت دارش رفت داخل روسری..خودم برایش گیره خریدم که لبنانی ببندد…
دوست های به درد نخورش را ریخت دور..خودم برایش رفیق شدم..رفیق پیدا کردم و سرراهش گذاشتم…
نمازهایش سامان داده شد..افکارش سامان داده شد..دید منفی نسبت به حوزه و حوزویون از بین رفت…

اینها همه به مرور اتفاق افتاد و حقیقتش چیزی از این تغییرات تدریجی نفهمیدم !

شیرینی اش وقتی زیر زبانم آمد که چندروز پیش قبل از اینکه برویم بازار، باید سری به حوزه میزدم…
درآینه ی دفترمان کنار خودم دیدمش..خانم..زیبا..باوقار..محجبه…
خبری از آن دختر نسبتا جلفِ عاشق خودنمایی نبود!
یک جورهایی بهم می آمدیم!

راستش انگار جفتمان حالا یک طرف رودخانه ایستاده بودیم…

خواهرم به لطف خدا در رودخانه ی دین تنی به آب زدو چرک ها و بدی هایی ‌که باید میشست شست و حالا پاک و پاکیزه دارد ادامه میدهد…

آن روز بار اولی بود که خواهرم می آمد حوزه…

برایم شیرین بود که باآن همه فاصله ای که از حوزه و ادمهایش گرفته بود علاقه نشان دادکه نگاهی به ساختمان حوزه بیاندازد…

و چیز شیرین تری که از زبانش شنیدم اینکه: چقد حیف که حوزتون با سیکل طلبه نمیگیرن!

فکر میکنم در کتاب آیت الله بهجت (ره) خوانده بودم که انسان به هرسمتی برود خدا یاری اش میکند…
در مسیرخوبی قدم برداری خدا همان وری هولت میدهد! درمسیر بدی قدم بگذاری خدا درهمان راه غرقت میکند!

فقط مشکل اینجاست که گاهی اوقات ما برای همان قدم اول هم به هول یک دلسوز نیازمندیم…!

بعد از چند روز از گذشت این ماجرا داشتم همه چیز را مثل یک سریال از نظر میگذراندم که چه بودم..چه شدم…
خواهرم چه بودو چه شد…
به سیر این تغییرات فکر میکردم..به لطف خداوند..به نگاه امام زمان به روند زندگی پرپیچ و خمم و…

یک روزی من خواستم بنده مورد علاقه ی خدا باشم..خدا منِ خراب را با موتور نیم سوز شده واستارت خراب هول داد به جلو..و به کار افتادم!

اما گاهی یادم میرود که چقدر از آن به بعد کار من و امثال من سخت شد!

حالا که خداوند راهمان انداخته..باید خودمان یک پا یدک کش باشیم!
یعنی باید انقدر روی قدرت موتورو سوخت سالم مان کار کنیم که نه تنها خودمان در سربالایی سعادت کم‌نیاوریم، بلکه زورمان برسد یک نفر دیگر را باخود بکشیم به جلو..و ازطرفی دیگران هم باخیالت راحت و دل قرص قلاب بیندازند به سپرمان و دنبال مان بیایند و با فرمان بازی نکنند…

سخن کوتاه کنم..
طلبگی و گذران وقت درخانه ی امام زمان (عج) لطف خداست..تلاش ویژه و شکرمخصوص میطلبد…
ان شاالله که به مدد امام زمان شرمنده ی این لطف بزرگ خداوند نشویم…

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 36
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

زندگی به سبک خدا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس