#قلم_خودم
معامله با امام رضا(ع)
جای دوستان سبز..چندی پیش نایب الزیاره تان بودم از مشهدالرضا…
چندروزی از همجواری ام با امام خوبی ها و مهربانی ها میگذشت؛ القصه فردا صبح بلیط برگشت داشتم…
شب نماز را درحرم به جماعت ادا کردم..دعا و..کم کم دل کندن از اقا..تاااا..دفعه بعدی که بطلبد…
دم فلکه منتظر تاکسی بودم..خیلی شلوغ بود جمعیت کثیری در حال برگشت به منازل شان بودند..و تقریبا میشود گفت ماشین خالی پیدا نمیشد…
خیلی خسته بودم
بعد از یک ربع موفق شدم دربست بگیرم، داشتیم ازدحام و شلوغی جمعیت را مورچه وار پشت سر میگذاشتیم تا به خیابان اصلی برسیم..
درهمین حین اقایی سرش را پایین اوردو گفت: اقا فلان جا میرین؟؟؟
راننده بی توجه، حتی جوابش را نداد
یاد چندلحظه قبل تر افتادم که من جای این اقا وخانم با خستگی زیاد منتظر تاکسی بودم…
خطاب به راننده گفتم: اقا مسیرشون بامن یکی بود امکانش هس اونها هم سوار بشن؟؟
گفت: هرطور راحتین شمادربست گرفتین اگه خودتون میخواین از نظر من مشکلی نداره، نفری حساب کنین کرایتونم کمتر میشه
سرتان را درد نیاورم به هرترتیبی بود سوارشان کردیم و بعداز کلی معطلی از شلوغی وترافیک ماشین وادمها درامدیم…
کرایه ای که باراننده طی کرده بودم تمامو کمال پرداخت کردم..
اما شاید بشود گفت از سر عشق به آقا گفتم : یا امام رضا دم اخری من دل زائرتو شاد میکنم نمیزارم کرایه بده..شمام اگه میشه یه نگاه به من بکن و دلمو شاد کن…
هنگام پیاده شدن دربرابر تعارف و پرداخت کرایه مقاومت کردم و خواستم به جای آن برای حاجت روایی ام دعا کنند…
دیدم آقا یک پلاستیک پر را گرفت طرفم، در جواب نگاه پرسش گرانه ام گفت : “غذای حضرتی”
آنقدر شوکه وذوق زده شده بودم که اصلا یادم رفت باید تعارف کنم و بگویم نه نیازی به این کارها نیست و کرایه ای که دادم قابل شما را نداشته و…… فقط پرسیدم پس خودتان چه؟؟
با لبخند پر از مهربانی گفت: ما زیاد خوردیم بعد اشاره ای به همسرش کرد و گفت: خادمه!
نفهمیدم کی و چطور پلاستیک را روی هوا قاپیدم و کی خداحافظی و تشکر کردم و کی و چگونه به سوییت کوچکمان رسیدم..اما دربین راه فقط اشک ریختم و قربان صدقه ی مهربانی امامم رفتم..به این سرعت؟؟اصلا کارش حرف نداشت بهتر از این نمیتوانست دلم را شاد کند..آخر میدانید دفعه اولی بود ک میخواستم غذای حضرتی بخورم!
شب قبل خواب باخودم گفتم دختر عجب معامله ای کردی!!!
حقیقتا این پرسودترین معامله عمرم بود!