#ظهور_عشق
?
دختر دستش را بريده بود اندازه اي كه نياز به بخيه زدن داشت. با شوهرش آمده بود. وقتي خواست روي تخت دراز بكشد شوهرش نشست و سرش را روي پاهايش گذاشت. تمام طول بخيه زدن دستش را گرفت و نازش را كشيد و قربان صدقه اش رفت.
وقتي رفتند هركسي چيزي گفت، يكي گفت زن ذليل، يكي گفت لوس، يكي چندشش شده بود و ديگري حالش بهم خورده بود!
يادم افتاد به خاطره اي دور روي همان تخت. خاطره ي زني با سر شكسته كه هرچه گفتم چطور شكست فقط گريه كرد و مردي كه مي ترسيد از پاسخ زن. زن آنقدر از بخيه زدن ترسيده بود كه بازهم دست مرد را طلب مي كرد و مرد آنقدر دريغ كرد كه من كنارش نشستم و دستش را گرفتم و آرام در گوشش گفتم لياقت دستانت بيشتر از اوست.
اما وقتي آن ها رفتند كسي چيزي نگفت! هيچكس چندشش نشد و هيچ كس حالش بهم نخورد…
همه چيز عادي بنظر آمد
و من فكر كردم ما مردمي هستيم كه به نديدن عشق بيشتر عادت داريم تا ديدن عشق…