من یخچال هستم!
سلامِ من را از آشپزخانه میشنوید!
از ضروریات هستم و اهالی منزل بسیار دوستم دارند که ای کاش نداشتند! حتی اگر کاری بامن نداشته باشند روزی چند صدبار میآیند و خبرم را میگیرند. تا خوابم میبَرَد چراغ را روشن میکنند و شروع میکنند به ترق و تروق و حسابی کلافه ام میکنند.
فقط آقا مرتضی خیلی هوایم را دارد و حواسش هست تا اهالی مزاحم خواب من نشوند. هریک از بچه ها به سراغم میآید تذکر میدهد که باباجان چه میخواهی از جان این زبان بسته؟ ده دقیقه پیش تا کمر داخلش بودی، دوباره دنبال چه چیزی هستی؟
یا مثلا مامان زری گاهی درم را باز میکند و ده دقیقه ای روبرویم میایستد! و هرچه فکر میکند یادش نمیآید از جانم چه میخواسته!
یا گاهی انقدر درونم خالی می ماند که خودم سردم میشود و یا گاهی آنقدر زیاد خرید میکند و غذا اضافه می آورد و می چپاند در من که به هن هن میافتم و کارایی ام را از دست میدهم.
حلما ته تقاری خانه، هروقت بداند چیز خوشمزه ای در من هست، برای ناخنک زدن به آن، روزی 250بار درب مرا باز و بسته میکند و چون قدش خوب به طبقات بالاتر نمیرسد روی نوک پنچه می ایستد و گاهی کثیف کاری میکند و مامان زری را برای تمیز کردن من به زحمت میاندازد.
حسین همان کسی است که باید سند مرا به نامش بزنند! دست از سرم بر نمیدارد.
در روز 600بار میآید سراغم برای خوردن آب. هروقت هم از بازی و دوندگی زیاد گرمش میشود میآید و به جای کولر از من استفاده میکند. سرگرمی اش هم این است که هروقت مامان زری نیست با یک لبخند خبیثانه درم را باز میکند و از طبقه اول شروع میکند به زیر و رو کردن من، تا انتهای جامیوه ای؛ حتی زیر جاتخم مرغی و بین قرص و داروهای داخل درب مرا هم میگردد تا شاید یک خوراکی خوشمزه که مامان زری قایم کرده را پیدا کند و به آن دستبرد بزند. چندروز پیش از داخل ظرف پنیر سالاد الویه پیدا کرده بود و خستگی عملیات جستجو از تنش درآمده بود. اما اوج خوشحالی اش آنجا بود که بین فلفل دلمه ها رسید به یک محموله شکلات!
دیروز هم علی آمد سراغم. جوان معقول و خوبی ست! مقداری وسایل و میوه ها را جا به جا کرد و همانطور که داشت مرا انداز ورانداز میکرد داد زد: ” مامان گشنمه چی بخورم؟؟”
-” یه ساعت دیگه بابات میاد فعلا یه سیب بخور تا وقت غذا بشه.”
+” بقیه غذای ظهر کجاست پس؟ “
-” تموم شد. حلماجان زحمتشو کشید.”
علی که حسابی گرسنه اش بود درب مرا محکم به هم کوبید و گفت:” اَه..این یخچال برا چی اینجاست وقتی هیچوقت هیچی توش نیست که بخوریم؟؟؟” و رفت!
و من حیران ماندم گوشه آشپزخانه! خب پسر خوب، به من چه که غذا تمام شده است! مگر قرار است در اوقات بیکاری در خودم غذا هم تولید کنم؟؟