تغییر نظر قبل از رسیدن به مقصد
در قطار اتوبوسی به همراه پسرم، دونفری عازم تهران بودیم. با این که 11ماهش بود برایش بلیط گرفته بودم تا کمتر اذیت شویم.
در ردیف جلوی ما یک خانواده نشسته بودند. دو دختر 13-14ساله ی دوقلو صندلی جلوی ما، و مادر و پدر و خواهر4-5ساله شان ردیف کناری شان که قطر و اریب با صندلی ما بود.
در طی سفر مادر و دخترها به خاطر سر و کله زدن با دختربچه ی خانواده، مدام جاهایشان را عوض میکردند و او هم با همان یک وجب قدش تا میتوانست آنها را حرص میداد و خدا میداند اگر در منزل خودشان بودند چقدر ممکن بود از تک تک شان کتک بخورد.( که البته اواخر مسیر بالاخره صبر مادر را لبریز کرد و نیمچه نوازشی شد! 😂 )
در تمام مسیر، فقط مادر به امور فرزندان رسیدگی میکرد و پدر گویی که قهر باشد یا دلخور و ناراحت، مدام درخودش بود و یا از پنجره، بیرون را تماشا میکرد.
چندباری که دختر کوچکشان حسابی با شیطنت هایش شورش را درآورده بود، هرلحظه منتظر بودم مداخله ای کند و حداقل تشری به او بزند تا آرام بگیرد اما صد رحمت به واکنش نقی معمولی نسبت به تقلب کردن سارا و نیکا! ایشان فقط چند لحظه خیره و کلافه به دخترش نگاه میکرد و بدون اینکه چیزی بگوید روی برمیگرداند و سعی میکرد خودش را سرگرم گوشی یا تماشای مناظر بیرون نشان دهد.
پیش خودم برای این رفتارهای غیرمعمولی پدر خانواده دنبال علت گشتم. مثلا گفتم شاید با مادر خانواده جر و بحثی داشتند و حال قهرند و دارد محض تنبیه، نسبت به کارهایشان بی تفاوتی نشان میدهد؛ یا شاید از اول با همسرش توافق کرده اند مادر همه کاره باشد و او کاری با بچه ها نداشته باشد؛ یا شاید از آن آدم های متحجر و عقب مانده ایست که جنسیت بچه برایش مهم است و داشتن سه فرزند دختر، حسابی از زندگی سرد و ناامیدش کرده و علاقه ای به فرزندان و خانواده اش ندارد. و….
چند باری هم با مادر خانواده هم کلام شدیم و جواب سوال هایش را دادم که کجا میرویم و چرا میرویم و همسرم کجاست و چند فرزند دارم و… ؛ اما از آنجا که اگر از کنجکاوی بمیرم باز هم راجب به زندگی کسی کند و کاو نمیکنم، سوالی بابت این مدل رفتار پدر با اهل بیتش از او نپرسیدم.
طبق حرفهای این خانوم مقصدشان قبل از تهران بود. کم کم وسایلشان را جمع کردند. اما ظاهرا مقصد پدر با بقیه خانواده یکی نبود؛ چرا که بعد از توقف در ایستگاه موردنظر، مادر یکی یکی بچه ها را راهی درب خروجی کرد و در لحظه آخر نگاهی به پدر انداخت و باز هم با بی اعتنایی همسرش روبرو شد و بدون خداحافظی از هم جدا شدند.
چیزی از پیاده شدن آنها و به راه افتادن مجدد قطار نگذشته بود که یک خانم سی و چند ساله با وضعیت ظاهری قابل تحملی از واگن بغل آمد و با وجود جاهای خالی دیگری که بود کنار این آقا نشست. کمی جاخوردم و باخودم گفتم ان شاالله که ذهن من مریض و منحرف است و داستان آن چیزی نیست که من فکر میکنم!
همان ابتدا از صحبت هایشان فهمیدم که حداقل بحث خیانت از پیش فکر شده و آشنایی و قرار قبلی و پیچاندن زن و بچه در کار نیست و گویا تازه دارند آشنا میشوند!
برایم عجیب بود که با این خانم گپ و گفت صمیمی و خوبی را داشتند؛ اما رفتارش با همسر و فرزندانش مانند برج زهرمار بود و کلمه ای با آنها حرف نمیزد.
همسر این آقا چادری و محجبه و متین بود اما این خانم هم با وجود کم حجاب بودنش باز هم عشوه و ادا و پوشش زننده ای برای جلب توجه نداشت؛ ولی انقدر راحت سلام و احوال پرسی کردو مشغول خوش و بش شدند که به سرعت نور جرقه هایی بین شان زده شد!
چیزی نمانده بود که برسیم.
پسرم در طی مسیر خواب بود و از سر بیکاری گوشهایم خود به خود صحبتهای چند ردیف جلوتر و عقب تر را میشنید!
از لابلای صحبت های پدر خانواده تازه متوجه شدم مجرد است!!!
درست شنیدید مجرد!
یعنی از اول کاملا اشتباه کرده بودم!
زن و خانواده ای در کار نبوده است و ظاهرا آن خانم که پیاده شد 3بلیط خریده بوده که دوصندلی کنار هم، و یک صندلی کنار این آقا بوده است!
درطی مسیر راجب به این آقا به چه چیزهایی فکر میکردم و بعد از آمدن آن خانم غریبه چقدر به این افکار دامن زده شد..
و چقدر دردم آمد از این که، از اشتباه چشم ها و خطای فکرم، رسیده بودم به قضاوت های آن چنانی! هرچند همه آن قضاوتها صرفا در سر من معلق بودند و ذره ای در رفتار و گفتار من بروز داده نشدند؛ اما در همین حد هم باعث ظن بد من نسبت به این آقا شده بود.