زندگی به سبک خدا

  • خانه
  • آقا را از هرطرف بخوانی آقاست... 

من یخچال هستم!

14 اردیبهشت 1403 توسط مبينا درويش

سلامِ من را از آشپزخانه میشنوید!

از ضروریات هستم و اهالی منزل بسیار دوستم دارند که ای کاش نداشتند! حتی اگر کاری بامن نداشته باشند روزی چند صدبار می‌آیند و خبرم را می‌گیرند‌. تا خوابم می‌بَرَد چراغ را روشن می‌کنند و شروع می‌کنند به ترق و تروق و حسابی کلافه ام می‌کنند.

فقط آقا مرتضی خیلی هوایم را دارد و حواسش هست تا اهالی مزاحم خواب من نشوند. هریک از بچه ها به سراغم می‌آید تذکر می‌دهد که باباجان چه می‌خواهی از جان این زبان بسته؟ ده دقیقه پیش تا کمر داخلش بودی، دوباره دنبال چه چیزی هستی؟

یا مثلا مامان زری گاهی درم را باز می‌کند و ده دقیقه ای روبرویم می‌ایستد! و هرچه فکر میکند یادش نمی‌آید از جانم چه می‌خواسته!
یا گاهی انقدر درونم خالی می ماند که خودم سردم می‌شود و یا گاهی آنقدر زیاد خرید میکند و غذا اضافه می آورد و می چپاند در من که به هن هن می‌افتم و کارایی ام را از دست میدهم.

حلما ته تقاری خانه، هروقت بداند چیز خوشمزه ای در من هست، برای ناخنک زدن به آن، روزی 250بار درب مرا باز و بسته می‌کند و چون قدش خوب به طبقات بالاتر نمی‌رسد روی نوک پنچه می ایستد و گاهی کثیف کاری می‌کند و مامان زری را برای تمیز کردن من به زحمت می‌اندازد.

حسین همان کسی است که باید سند مرا به نامش بزنند! دست از سرم‌ بر نمی‌دارد.
در روز 600بار می‌آید سراغم برای خوردن آب. هروقت هم از بازی و دوندگی زیاد گرمش می‌شود می‌آید و به جای کولر از من استفاده می‌کند. سرگرمی اش هم این است که هروقت مامان زری نیست با یک لبخند خبیثانه درم را باز می‌کند و از طبقه اول شروع می‌کند به زیر و رو کردن من، تا انتهای جامیوه ای؛ حتی زیر جاتخم مرغی و بین قرص و داروهای داخل درب مرا هم می‌گردد‌ تا شاید یک خوراکی خوشمزه که مامان زری قایم کرده را پیدا کند و به آن دستبرد بزند. چندروز پیش از داخل ظرف پنیر سالاد الویه پیدا کرده بود و خستگی عملیات جستجو از تنش درآمده بود‌. اما اوج خوشحالی اش آنجا بود که بین فلفل دلمه ها رسید به یک محموله شکلات!

دیروز هم علی آمد سراغم‌. جوان معقول و خوبی ست! مقداری وسایل و میوه ها را جا به جا کرد و همانطور که داشت مرا انداز ورانداز می‌کرد داد زد: ” مامان گشنمه چی بخورم؟؟”
-” یه ساعت دیگه بابات میاد فعلا یه سیب بخور تا وقت غذا بشه.”
+” بقیه غذای ظهر کجاست پس؟ “
-” تموم شد. حلماجان زحمتشو کشید.”
علی که حسابی گرسنه اش بود درب مرا محکم به هم کوبید و گفت:” اَه..این یخچال برا چی اینجاست وقتی هیچوقت هیچی توش نیست که بخوریم؟؟؟” و رفت!
و من حیران ماندم گوشه آشپزخانه! خب پسر خوب، به من چه که غذا تمام شده است! مگر قرار است در اوقات بیکاری در خودم غذا هم تولید کنم؟؟

 نظر دهید »

نامه ای به خدا

11 اردیبهشت 1403 توسط مبينا درويش

سلام علیکم خدمت پروردگار عالم

ضمن عرض تشکر و قدردانی نسبت به نعمات بی پایان و ارزشمند شما، آرزومندم در رضایت کامل نسبت به امورات جهان و بندگان‌تان به سر ببرید.

از آنجا که مطلع هستم به طور دائم در حال رسیدگی به امورات و مطالبات مخلوقاتتان هستید، پس از اطاله کلام پرهیز می‌نمایم.
همان طور که مستحضرید، یک سال و نیم پیش، به خواست و حول و قوه شما، صاحب دو فرزند پسر شدیم. برای بزرگ کردنشان تاکنون راه ناهمواری را پیموده ایم و هنوز بعد از گذشت 18ماه به علت شیطنت های بیش از حد یکی از آنها و بیماری صعب العلاج دیگری، در شرایط دشواری به سر می‌بریم.

در این نامه بنا داریم به اطلاع برسانیم از نظر روحی، جسمی و مالی به شدت خسته و کلافه و درمانده شده ایم؛ گاهی هریک از ما عصبی میشویم و صدایمان روی بچه بالا میرود و جو منزل بسیار متشنج میشود. چندی بعد از آن هم، ناراحتیِ بعد از جر‌ و بحث با همسر و یادآوری اثرات سوء این پرخاشی که نسبت به فرزندمان کرده ایم و عذاب وجدانِ ناشی از این تندیِ صورت گرفته، امانمان را می‌بُرَد.
گویی زیر بار فشار هایی که متحمل میشویم بسیار کم طاقت شده ایم و در بزنگاه ها نمیتوانیم خوب فکر کنیم و رفتار و گفتار شایسته را از خودمان نشان دهیم‌.

پرورگار عالم
لطفا بیش از پیش به چشم مرحمت برما نظر کن و از سر تقصیراتمان بگذر و قبل از آن که دیر بشود، نسبت به قرار و آرامش بخشیدن به آقا امیرحسین و شفای عاجل آقا امیرعباس و بالا رفتن ظرفیت و آستانه صبر بنده و همسرم و گره گشایی از سایر مشکلاتمان تمهیدات لازم را مبذول بفرما.

باتشکر
بنده ی حقیر شما مبینادرویش

 نظر دهید »

 تغییر نظر قبل از رسیدن به مقصد  

11 اردیبهشت 1403 توسط مبينا درويش


در قطار اتوبوسی به همراه پسرم، دونفری عازم تهران بودیم. با این که 11ماهش بود برایش بلیط گرفته بودم تا کمتر اذیت شویم.
در ردیف جلوی ما یک خانواده نشسته بودند. دو دختر 13-14ساله ی دوقلو صندلی جلوی ما، و مادر و پدر و خواهر4-5ساله شان ردیف کناری شان که قطر و اریب با صندلی ما بود.
در طی سفر مادر و دخترها به خاطر سر و کله زدن با دختربچه ی خانواده، مدام جاهایشان را عوض می‌کردند و او هم با همان یک وجب قدش تا می‌توانست آنها را حرص می‌داد و خدا می‌داند اگر در منزل خودشان بودند چقدر ممکن بود از تک تک شان کتک بخورد.( که البته اواخر مسیر بالاخره صبر مادر را لبریز کرد و نیمچه نوازشی شد! 😂 )
در تمام مسیر، فقط مادر به امور فرزندان رسیدگی می‌کرد و پدر گویی که قهر باشد یا دلخور و ناراحت، مدام درخودش بود و یا از پنجره، بیرون را تماشا میکرد.
چندباری که دختر کوچکشان حسابی با شیطنت هایش شورش را درآورده بود، هرلحظه منتظر بودم مداخله ای کند و حداقل تشری به او بزند تا آرام بگیرد اما صد رحمت به واکنش نقی معمولی نسبت به تقلب کردن سارا و نیکا! ایشان فقط چند لحظه خیره و کلافه به دخترش نگاه میکرد و بدون اینکه چیزی بگوید روی برمیگرداند و سعی میکرد خودش را سرگرم گوشی یا تماشای مناظر بیرون نشان دهد.
پیش خودم برای این رفتارهای غیرمعمولی پدر خانواده دنبال علت گشتم. مثلا گفتم شاید با مادر خانواده جر و بحثی داشتند و حال قهرند و دارد محض تنبیه، نسبت به کارهایشان بی تفاوتی نشان می‌دهد؛ یا شاید از اول با همسرش توافق کرده اند مادر همه کاره باشد و او کاری با بچه ها نداشته باشد؛ یا شاید از آن آدم های متحجر و عقب مانده ایست که جنسیت بچه برایش مهم است و داشتن سه فرزند دختر، حسابی از زندگی سرد و ناامیدش کرده و علاقه ای به فرزندان و خانواده اش ندارد. و….

چند باری هم با مادر خانواده هم کلام شدیم و جواب سوال هایش را دادم که کجا میرویم و چرا میرویم و همسرم کجاست و چند فرزند دارم و… ؛ اما از آنجا که اگر از کنجکاوی بمیرم باز هم راجب به زندگی کسی کند و کاو نمیکنم، سوالی بابت این مدل رفتار پدر با اهل بیتش از او نپرسیدم.

طبق حرفهای این خانوم مقصدشان قبل از تهران بود. کم کم وسایلشان را جمع کردند. اما ظاهرا مقصد پدر با بقیه خانواده یکی نبود؛ چرا که بعد از توقف در ایستگاه موردنظر، مادر یکی یکی بچه ها را راهی درب خروجی کرد و در لحظه آخر نگاهی به پدر انداخت و باز هم با بی اعتنایی همسرش روبرو شد و بدون خداحافظی از هم جدا شدند.

چیزی از پیاده شدن آنها و به راه افتادن مجدد قطار نگذشته بود که یک خانم سی و چند ساله با وضعیت ظاهری قابل تحملی از واگن بغل آمد و با وجود جاهای خالی دیگری که بود کنار این آقا نشست. کمی جاخوردم و باخودم گفتم ان شاالله که ذهن من مریض و منحرف است و داستان آن چیزی نیست که من فکر میکنم!
همان ابتدا از صحبت هایشان فهمیدم که حداقل بحث خیانت از پیش فکر شده و آشنایی و قرار قبلی و پیچاندن زن و بچه در کار نیست و گویا تازه دارند آشنا می‌شوند!
برایم عجیب بود که با این خانم گپ و گفت صمیمی و خوبی را داشتند؛ اما رفتارش با همسر و فرزندانش مانند برج زهرمار بود و کلمه ای با آنها حرف نمی‌زد.
همسر این آقا چادری و محجبه و متین بود اما این خانم هم با وجود کم حجاب بودنش باز هم عشوه و ادا و پوشش زننده ای برای جلب توجه نداشت؛ ولی انقدر راحت سلام و احوال پرسی کردو مشغول خوش و بش شدند که به سرعت نور جرقه هایی بین شان زده شد!

چیزی نمانده بود که برسیم.
پسرم در طی مسیر خواب بود و از سر بیکاری گوشهایم خود به خود صحبتهای چند ردیف جلوتر و عقب تر را می‌شنید!
از لابلای صحبت های پدر خانواده تازه‌ متوجه شدم مجرد است!!!
درست شنیدید مجرد!
یعنی از اول کاملا اشتباه کرده بودم!
زن و خانواده ای در کار نبوده است و ظاهرا آن خانم که پیاده شد 3بلیط خریده بوده که دوصندلی کنار هم، و یک صندلی کنار این آقا بوده است!

درطی مسیر راجب به این آقا به چه چیزهایی فکر می‌کردم و بعد از آمدن آن خانم غریبه چقدر به این افکار دامن زده شد..

و چقدر دردم آمد از این که، از اشتباه چشم ها و خطای فکرم، رسیده بودم به قضاوت های آن چنانی! هرچند همه آن قضاوتها صرفا در سر من معلق بودند و ذره ای در رفتار و گفتار من بروز داده نشدند؛ اما در همین حد هم باعث ظن بد من نسبت به این آقا شده بود.

 نظر دهید »

در تظاهرات همه بودند!

23 بهمن 1398 توسط مبينا درويش

اول صبحی دیدن مادری ک اهل سنت است و در سرمای زمستانی، لباس محلی شان را به تن بچه های قدو نیم قدش کرده است و به میدان آمده تا مشت بر دهان آمریکا بکوبد؛ حال دلت را خوب میکند…

صورتهای بچه ها که پرچم ایران بررویش نقاشی شده، زبان شیرین و لحن دلنشین شعار دادن کودکانی که هنوز خوب بلد نیستند حرف بزنند، تقلای افراد پیرو سالخورده برای جا نماندن از جوان ترها در شعار دادن و راه رفتن، حضور اقشار مختلف مردم از کارمندان ارگان های مختلف تا شغل آزادی ها و خانه دارها…

بد نیست بدانید که برخی شهرما را شهر 72ملت میدانند؛
فارس، ترکمن، بلوچ، سیستانی، زابلی، شمالی، ترک، کرد، کرمانج و …..
در این تظاهرات همه بودند!

این یعنی زیادند کسانی که ایران را دوست دارند…
این جماعت میدانند مادامی که باهمند دست خدا برسرشان است!

و همین وحدت و یکدلی ست که دشمن را میترساند.

ان شاالله پاینده باد ایران و پاینده باد انقلاب اسلامی ? ✌

#به_قلم_خودم

#من_انقلابی_ام

#یادداشت_روزانه

#وحدت

 نظر دهید »

امام زمان همینجاست...

11 بهمن 1398 توسط مبينا درويش

چندوقتی ست توجهم به این موضوع جلب شده است و هربار میخواهم در کاری سستی و تنبلی به خرج دهم این مطلب یادم می آید و مثل فنر از جا میپرم!

زندگی زیباتر خواهد شد اگر فکر کنیم امام زمان دارد میبیند.
اصلا چه اشکال دارد فکر کنیم امام زمان مهمان خانه ی محقر ما شده است؟

اگر چنین مهمانی داشته باشی،
محض ریا هم که باشد نماز صبحت را به تاخیر نمی اندازی!
یعنی کلا اعمال عبادی را با حال بهتری انجام میدهی…
به بهانه ی حضور او، غذای خوب و باکیفیتی که برای همسر و فرزندانت میپزی منحصر به اخر هفته ها نمیشود…
یا اصلا برای ظاهرسازی هم که باشد رویت نمیشود در حضور او با اعضای خانواده ات تندی و بدرفتاری کنی..یا حقوقشان را نادیده بگیری…
خانه ات را همیشه مرتب نگه میداری…
هرسریال و فیلمی را نگاه نمیکنی!
برای درس ات وقت میگذاری وتمرکز به خرج میدهی که بگویی برای طلبگی ات ارزش قائلی!

و هزاران چیز دیگر که باوجود این مهمان درخانه تان، ترک و یا به نحو احسن انجام میپذیرد…

اگر دقت کنید میبینید
چقدر حضور این مهمان با برکت است!
بیایید بافکر حضورش در کنارمان زندگی کنیم…

#به_قلم_خودم

#امام_زمان_را_فراموش_نکنیم

#لبیک_یا_مهدی

#مهدوی_زندگی_کن

#عکس_ازخودم

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 36
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

زندگی به سبک خدا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس